[ The time of your death ]
* PART ⁵ *
* جیسون با ۱۰ تا گلوله که ۵ تاش تو قلبش و ۵ تاش تو مغزش خورده بود تموم کرده بود ...
ا.ت ساعت مخصوص قدرتش رو نگاه کرد ...
هنوز ۵ دقیقه ی دیگه وقت بود اما ...
همیشه تایم مرگ آدم ها حتی ۱ ثانیه هم دیرتر یا زودتر نشده ...
ا.ت که از ترس نمیتونست رو پاهاش وایسه داشت میوفتاد اما فردی اونو از پشت بغل کرد و مانع افتادن دختر روی چمن های پارک شد ...
فرد آروم دم گوش ا.ت زمزمه کرد :
_ زیاد تو دست و پام نباش هوانگ ا.ت وگرنه دوبرابر این گلوله ها تورو همینجا میندازه !
+ بعدم ولم کرد ...
به سرعت برگشتم اما نتونستم صورتشو ببینم سوار ماشینش شد و رفت....
صداش چقد آشنا بود ...
******
+ بعد اینکه آمبولانس جیسون رو برد منم رفتم سمت خونه هم ناراحت بودم که نتونستم جیسون رو نجات بدم هم تو شوک بودم که چطور جیسون ۵ دقیقه زودتر از تایم مرگش فوت کرده !
امکان داره کار همونی باشه که این حرفو بهم زد اما ...
یا حضرت آدم انقد سوال برام پیش اومده نمیدونم به کدوم فکر کنم...
/ فردا /
ویو ا.ت :
بعد اینکه لباسم رو پوشیدم موهامو شونه زدم چون کوتاه بود راحت بودم تا زیر شونم بود ...
عطر مورد علاقم که بوی سردی داشت رو زدم و کیفم رو برداشتم و سوار ماشینم شدم و رفتم سمت دانشگاه...
***
* مدیر یا بهتره بگم خانوم پارک با لبخند وارد دفتر استراحت دبیران شد و مشغول صحبت شد ...
دایون : بخاطر اینکه از اول سال فقط یه بار بچه ها رو اردو بردیم تصمیم گرفتم دوباره به اردو ببرمشون به نظرتون کجا ببرم ؟!
/ سینما !
= شهربازی!
× موزه ...
دایون : ا.ت ؟ تو نظری نداری دخترم ؟!
+ من ؟!
* همه از دخترمی که مدیر به ا.ت گفت تعجب کرده بودن ...
رزالین اونطرف دفتر همونطور که کنار همسرش نشسته بود چشمکی به معنی خاصی به ا.ت زد و ا.ت بایه چشم غره جواب اونو داد ...
+ اوممم ... به نظر من اردوگاه !
دایون : اردوگاه بهتره آره ممنونم ا.ت !
+ ( لبخند )
پاشدم و به سمت در رفتم تا برم سرکلاس و در همون حالت نگاه تمام معلم های دیگه رو روی خودم حس کردم طوری بود که انگار میخواستن از برج ایفل آویزونم کنن ...
اسلاید دوم لباس ا.ته .
* جیسون با ۱۰ تا گلوله که ۵ تاش تو قلبش و ۵ تاش تو مغزش خورده بود تموم کرده بود ...
ا.ت ساعت مخصوص قدرتش رو نگاه کرد ...
هنوز ۵ دقیقه ی دیگه وقت بود اما ...
همیشه تایم مرگ آدم ها حتی ۱ ثانیه هم دیرتر یا زودتر نشده ...
ا.ت که از ترس نمیتونست رو پاهاش وایسه داشت میوفتاد اما فردی اونو از پشت بغل کرد و مانع افتادن دختر روی چمن های پارک شد ...
فرد آروم دم گوش ا.ت زمزمه کرد :
_ زیاد تو دست و پام نباش هوانگ ا.ت وگرنه دوبرابر این گلوله ها تورو همینجا میندازه !
+ بعدم ولم کرد ...
به سرعت برگشتم اما نتونستم صورتشو ببینم سوار ماشینش شد و رفت....
صداش چقد آشنا بود ...
******
+ بعد اینکه آمبولانس جیسون رو برد منم رفتم سمت خونه هم ناراحت بودم که نتونستم جیسون رو نجات بدم هم تو شوک بودم که چطور جیسون ۵ دقیقه زودتر از تایم مرگش فوت کرده !
امکان داره کار همونی باشه که این حرفو بهم زد اما ...
یا حضرت آدم انقد سوال برام پیش اومده نمیدونم به کدوم فکر کنم...
/ فردا /
ویو ا.ت :
بعد اینکه لباسم رو پوشیدم موهامو شونه زدم چون کوتاه بود راحت بودم تا زیر شونم بود ...
عطر مورد علاقم که بوی سردی داشت رو زدم و کیفم رو برداشتم و سوار ماشینم شدم و رفتم سمت دانشگاه...
***
* مدیر یا بهتره بگم خانوم پارک با لبخند وارد دفتر استراحت دبیران شد و مشغول صحبت شد ...
دایون : بخاطر اینکه از اول سال فقط یه بار بچه ها رو اردو بردیم تصمیم گرفتم دوباره به اردو ببرمشون به نظرتون کجا ببرم ؟!
/ سینما !
= شهربازی!
× موزه ...
دایون : ا.ت ؟ تو نظری نداری دخترم ؟!
+ من ؟!
* همه از دخترمی که مدیر به ا.ت گفت تعجب کرده بودن ...
رزالین اونطرف دفتر همونطور که کنار همسرش نشسته بود چشمکی به معنی خاصی به ا.ت زد و ا.ت بایه چشم غره جواب اونو داد ...
+ اوممم ... به نظر من اردوگاه !
دایون : اردوگاه بهتره آره ممنونم ا.ت !
+ ( لبخند )
پاشدم و به سمت در رفتم تا برم سرکلاس و در همون حالت نگاه تمام معلم های دیگه رو روی خودم حس کردم طوری بود که انگار میخواستن از برج ایفل آویزونم کنن ...
اسلاید دوم لباس ا.ته .
۲۰۷
۰۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.